سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

نماز خانه کوچک

           زنگ نماز که می‌خورد، بچه‌ها برای گرفتن وضو به شیرهای آب حمله می‌کردند. جوراب‌هایشان را یواشکی سر کلاس درمی‌آوردند تا معطل جوراب درآوردن نشوند و سریع به نمازخانه بیایند و جا بگیرند.

         بارها به بچه‌ها تذکر دادم زنگ تفریح دوم وضو بگیرید تا چنین بوپالری در کلاس بلند نکنند. اما همیشه یه چند نفری پیدا می‌شدند که گوش نمی‌دادند یا یادشان می‌رفت.

          نماز خانه رو به روی دفتر مدیر و معاون بود. خیلی هم کوچک بود. آن زمان بچه‌ها بدون کارت امتیاز و وعده اردو و نمره ، خودکار به نماز می‌آمدند. فقط جایمان تنگ و کوچک بود. تا دم در پر می‌شد. و می‌سپردیم دیگه کسی وارد نماز خانه نشود، اصلا در باز نمی‌شد!

           پیش نماز نداشتیم برای همین یکی از معلم‌ها جلو می‌ایستاد و  با بچه‌ها به وحدت نماز می‌خواند.

            آن‌روز قرعه به نام من افتاد. بچه‌ها همو هول می‌دادند که کنار من بایستند. سر هم داد و بیداد می‌کردند که من اول رسیدم کنار خانم!

           حالا هی نصیحتشان کن، فایده داشت مگر؟!

         نماز خانه به کله، پر شده‌بود. جای سوزن انداختن نبود.

       قامت بستیم و نماز را شروع کردیم.

      رکعت دوم، وسط سوره حمد، سر و صدایی تو نماز خونه بلند شد!

        آخ  ....آخ....وای....وای.............آی.............آی

       نفهمیدم چی می‌خونم؟!

           که ناگهان به روی زمین پرت شدم و بچه‌ها هم روی من!

            خدایا، چی کار می‌کنید؟ چی شده بچه‌ها؟!

           یکی یکی از روی همدیگه و زمین پاشدند!

         از خنده ترکیده‌بودند! بعضی‌ها هم که دردشان آمده‌بود داد و بیداد می‌کردند. و من ناراحت و عصبانی به دنبال این بودم که چی‌ شده! چه اتفاقی افتاده؟!

           و اما

         یکی از بچه‌های سوم ، رکعت دوم به نماز خانه می‌رسد. با عجله وارد می‌شود. با عجله وارد شدن همانا، پاش به موکت نمازخانه گیر می‌کنه، و میاد زمین نخوره و رو بچه‌ها نیفته، دست‌آویز بچه‌ها می‌شه و اونها هم که شل تو نماز ایستاده بودند به زمین و روی نفر جلویی یا بغلیشان می‌افتند و این روال در عرض چند ثانیه به همه ردیف وسط منتقل می‌شود و هر کسی برای نجات خودش دیگری رو پایین می‌کشه !

         و این شد که آن شد!

          اصلا نمی‌شد دعوا کنی چون یه اتفاق بود! خودش چنان ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده‌بود! بلند بلندگریه می‌کرد که خانم به خدا نفهمیدم چی‌ شد؟

           از صدای همهمه و شلوغی ما مدیر و ناظم هم به نمازخانه کشانده‌شدند. و .....چه پدری از آن بچه‌ها درآمد ....خدا می‌داند و من و اون بچه‌ها!

            هر چی آمدیم میانجی شویم نشد. نزدیک بود یه مشتم من اون وسط بخورم.

             با همه‌ی این احوال و دعوا و سر و صدا بعدش وقتی یادم می‌افتاد چی شد! خنده‌ام می‌گرفت. قیافه بچه‌ها که روی من و بچه‌های دیگه افتاده‌بودند جلو چشمم می‌آمد، طفلکا مونده بودند بخندند یا دعوا کنند!

         با این حال خاطره خوشی شد و در ذهنمان یادگار! از آن به بعد تصمیم گرفتیم روزهایی که هوا خوب است  و سرد نیست در حیاط موکت پهن کنیم و نماز بخوانیم تا دیگه این حادثه رخ ندهد!

         راستی! گناه بچه‌ها چی بود؟!